حالا اومدم نشستم توی حیاط بارونی خوابگاه تا بنویسم از روزهایی که گذشت اول باید بگم جایی نشستم که خیلی بالاست و کلی از نورهای شهر دیده میشن نورهای ریزریز از دور قشنگن خیالپردازی میکنم که هر نور کوچیک چه قصهای داره سه روز میشه از شهری که هیجده سال زندگی کردم دور شدم و اومدم یکجای دیگه همه چیز برام جالب، نو و ترسناکه زندگی کردن توی یه شهر کوچیک با زندگی توی پایتخت تفاوت داره اینجا ادمها عجولتر و بیحوصلهترن من این حجم از اپارتمانهای به همچسبیده و شلوغی توی شهر خودم ندیده بودم احساس ناامنی و بیتعلقی میکنم باید باهاش کنار بیام این زندگی جدید منه از اینها که بگذریم، زندگی توی خوابگاه جالب به نظر میاد کلی آدم از فرهنگهای مختلف یکجا با هم زندگی میکنن مثلا یکدفعه با دو نفر ناهار خوردم که تا حالا ندیده بودمشون و حالا با هم توی یه اتاق زندگی میکنیم قراره تجربیات جدیدی داشته باشم دیگه کسی مواظبم نیست و باید حواسم باشه چیکار میکنم از با
اشتراک گذاری در تلگرام